وقتی اومد تو اتاق و نشست، درو بستم، میدونستم ممکنه گریه کنه، نیاز داشت.

وسط گریه هاش گفت هر لحظه ممکنه زندگیمو ول کن برم..

چقدر هم محترم و ابرومند بود

کاش قدرت و توان کمک به اینجور ادمارو داشتم.. ازین که کاری از دستم بر نمیومد حس درماندگی کامل داشتم.